پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

برای عزیزترینمان

این روزای گل پسری

سلام پسر نازم  بعد از کلی زمان دوباره برگشتم تا وبت رو آپدیت کنم این چند وقته دسترسی به نت نداشتم که البته کلی مطلب برات نوشتم که توگوشیم هست و سر فرصت باید وارد وبت کنم این روزا که داریم به تولد به قول خودت آبجی کوچولو نزدیک میشیم تو منو با حرفات ذوق زده میکنی قربونت برم باشیرین زبونیات صبح امروز بهت گفتم عسل مامان کیه و شما سریع گفتی پارسا منم گفتم دیگه کی که گفتی آبجی کوچولو فدات بشم که مهربونی اینقد  دوست دارم زیاد 
1 بهمن 1394

انتخاب اسم گل پسر ما

پسر مامان سلام قرار نبود تا به دنیا اومدنت بیام و دوباره برات بنویسم ولی خب جور شد دیگه ایندفعه دیگه میخوام درباره انتخاب اسمت بنویسم میدونی من و بابایی از دوران عقدمون دوست داشتیم اگه خدا یه پسر بهمون داد اسمش رو بذاریم پویا ولی من الان نظرم یه ذره عوض شده من میگم بذاریم پارسا البته بابا محسنم موافقه امیدوارم که خودتم وقتی بزرگ شدی از این اسم خوشت بیاد گلم الان من و بابایی از آزمایشگاه اومدیم از دست این خانم دکترا که هی ما رو میفرستن آزمایش ... نمیدونم چرا اینقدر کمرم درد میکنه نکنه تو ناقلا میخوای زودتر به دنیا بیای شاید .... راستی آخرشم شما نیومدی تو خواب مامانی بهت گفته باشم پس اسم گل پسر ما شد آقا پارسا البته هنوز به هیچکس ...
12 مهر 1390

شمارش معکوس

گل پسر مامان سلام خوبی الان داریم با بابایی از دکتر میایم بابا زودتر به دنیا بیا دیگه آخه ما که خسته شدیم از بس که رفتیم سونوگرافی و آزمایش .... البته هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد بله دیگه با تاریخی که آقای دکتر بهمون داده شما باید ٢١ روز دیگه به قول بابایی قدم رو چشم ما بذاری و خونه ما رو با اومدنت روشن کنی انشالله . راستی ناقلا چرا فقط تو خواب بابایی میری چند شب پیش خوابتو دیده بود خلاصه که خیلی ذوق کرده بود آخه میگه شما تو خواب خیلی ناز بودی بابا محسن میگه تو رو بغل هیچکس نمیداده چه خود خواه مگه نه .... بابایی میگه نه خودخواهی نیست پسر خودمه . تو خواب اینقدر قربون صدقت رفته که به قول خودش دیگه شورشو در آورده پسر مامان قول بده که ...
4 مهر 1390

پسر ما باید ببخشه اگه دیر شده

سلام مامانی باید مامان رو ببخشی اگه دیر شده اخه میدونی بهت که گفته بودم اینجا امکاناتمون خیلی کمه و من نمیتونم مثل قبل بیام و وبت رو آپ کنم ببخش دیگه عزیزم مامان دلش برات خیلی تنگ شده بابایی هم همینطور میدونی امشب برا خاله زهرا حنابندونه من و بابایی هم اومدیم برای مامانی لباس خریدیم البته با اجازه شما ..... آخه فکر کنم تو اذیت میشی وقتی من موتور سوار میشم گل مامان دعا کنه تا انشالله بابایی هم بتونه ماشین بخره راستی عمو جواد هم ماشین دار شد به سلامتی . از امروز درست 30 روز دیگه مونده تا شما به این دانیا پا بذاری البته اگه تاریخ سونوی قبلی عوض نشه امروز اومدیم دوباره سونو بدیم که نشد وقت گرفتیم برای دوشنبه صبح ... عزیزم میدونی بعضی موقع ها...
12 شهريور 1390

خرید برای گل پسر

`پسر خوشكل مامان و بابا سلام چند روز پيش با ماماني و خاله ها رفتيم براي شما خريد كلي چيز ميز براتون خريديم اميدوارم بزرگ كه شدي ازشون خوشت بياد به بابايي ميگم برات عكس بگيره كه بتوني در آينده ببينيشون الان كه دارم برات مينويسم بابايي كنارم نشسته و داره نگاه ميكنه راستي يه خبر بد دارم بابايي ميخواد فردا از كنارمون بره من كه خيلي ناراحتم فكر كنم تو هم ناراحت باشي ..... البته يه خبر خوبم دارم اينكه خونمون داره كم كم تكميل ميشه خدايا يعني ميشه زودتر بريم خونه خودمون و وسايل آقا پسرمون رو بچينيم تو اتاقش اميدوارم . ميدوني دوشنبه بايد بريم پيش زن دايي تا اينجا برامون پرونده تشكيل بده به بابايي هم گفتم بره پرونده قبليمون رو از خانم دك...
6 مرداد 1390